ز من مپرس کی ام یا کجا دیار من است

زشهر عشقم و  دیوانگی شعارمن است

منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح

همیشه سوی رهت چشم انتظارمن است

چوبرکه از دل صافم فروغ عشق بجوی

اگرچه آیت غم چهر پرشیارمن است

مرابه صحبت بیگانگان مده نسبت

که من عقابم و مردار کی شکارمن است؟

دریغ سوختم از هجر و بازمرد حسود

درین خیال که دلدار در کنارمن است

درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب

چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است

به شعله ای  که فروزد به رهگذار نسیم

نشانی از دل پرسوز بی قرار من است

چوآتشی که گذارد به جای خاکستر

زعشق؛ این دل افسرده یادگار من است


  

 

سرشار از سخنان ناگفته است . . . 

از حرکات نا کرده . . . 

اعتراف به عشق های پنهان  

و شگفتی های بر زبان نیامده . . . 

در این سکوت حقیقت ما نهفته است  حقیقت تو و من . . .!!!             

          


  

کاشکی شعر مرا می خواندی
گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من

آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟

هیچ
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی...!

حمید مصدق


  
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید : 1668
کل یاداشته ها : 3


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ